سلام آقا جان
باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام... میبینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفشها را به گوشهای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش میبرد. همان که خودش را با سنگ ریزههای کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصلهای است به اندازه یک قلب بیقرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست...
مردم از کنارم میگذرند و به اشکهایم میخندند... شاید دیوانهام میپندارند... باک نیست!... بر این شب زده خراب دورهگرد حرجی نباشد آن هنگام که چون تویی دلدارش باشی... آخ... غروب شد آقا... دیگر خورشید در افق نیست. جمعه به شب رسید... بید مجنون میرقصد زیر نسیمی که صورت خیسم را به بازی گرفته... سردم میشود... ای کاش بودی و با عبایت شانههای ارزانم را گرما میبخشیدی...
از خدا بخواه زندهام نگاه دارد... وعده من و شما جمعه دیگر... همینجا... کنار خرابه دل...
چنین که یخ زده ایمان من اگر هر روز
هـزار بـار بـیــایـد بـهــار کـافـی نـیـسـت
خودت دعـا کن ای نازنین که برگردی
دعای این همه شبزندهدار کافی نیست
آقا جان دست دلم را بگیر... همان که توبههایش مایه خنده فرشتهها شده... همان که هیچ آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعههایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار توبهاش را ریخت توی جعبهای از امید و دادش دست فرشتهای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود... «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی است».